گرچه نظریههای کایرل از مشاهده سخنرانیهای نازیها سرچشمه گرفت، اما بدین معنا نیست که تحلیلهایش تنها مختص به نازیها است. خبرنگاری به نام "گویین گیلفورد" در مبارزات انتخاباتی سال 2016 آمریکا در بسیاری از گردهماییهای دونالد ترامپ شرکت کرد و از مشاهدات خود برای آزمایش نظریههای کایرل استفاده کرد. او در مقالهای جذاب که در مجله آنلاین "کوارتز" چاپ شد نوشت: "از تمام مشاهداتم در گرد همآییهای ترامپ یادداشتبرداری کردم. تقریباً تمام پاراگرافها با مشاهدات کایرل همخوانی دارد." تحلیل و روانکاوی چنین رهبرانی چه درست باشد و چه غلط، مسئله مهم این است که به این تحلیلها نیاز داریم تا منشأ روانشناختی تمایل به این رهبرها مشخص شود. درک جذابیت توهمات استبدادی میتواند به ما در مبارزه با آن کمک کند.
روانکاوان توضیح میدهند که چگونه مستبدان حس تنفر، ترحم به خود و فریب و اغفال را در مردم بیدار کرده و سپس وعده ایجاد بهشت روی زمین را به آنها میدهند.
چرا مردم در طول تاریخ از مستبدان و ظالمهای زیادی یکی پس از دیگری استقبال کردهاند؟ فیلسوفان و نظریهپردازان سیاسی سعی کردهاند بفهمند چرا مطیع رهبران مستبد شده و از این طریق در سرکوب و بدبختی خود شریک میشویم. و امروزه ظهور ناخوشایند رژیمهای دیکتاتوری و اقتدارگرا در سراسر جهان اهمیت این سؤال را دوچندان کرده است.
افلاطون یکی از اولین متفکران تأثیرگذاری بود که به مسئله استبداد پرداخت. او در کتاب "جمهوریت" که حدوداً 380 سال پیش از میلاد نوشت، استدلال میکند که کشورهای دموکراتیک محکوم به سقوط در باتلاق استبداد هستند. افلاطون طرفدار دموکراسی نبود، شاید به این دلیل که استاد عزیزش "سقراط" در دموکراسی آتن محکوم به مرگ شد. او معتقد بود که اشکال دموکراتیک حکومت سبب ایجاد جامعهای بینظم و بیاخلاق میشود که طعمههای مناسبی برای سیاستمداران چربزبان هستند. در کتاب "گرگیاس" که تقریباً همزمان با جمهوریت آن را نوشت، میگوید این دسته از سیاستمداران بهجای ترغیب خوبی و رفتار درست، مردم را با وعدههای دروغین و مخرب میفریبند. افلاطون با اهانت و کج دهنی میگوید "نانوا نقاب پزشک بر صورت میزند و تظاهر میکند بهترین غذاها برای بدن را میشناسد. بنابراین اگر قرار باشد در برابر کودکان (مردمانی که بهاندازه کودکان ابله هستند) تعیین شود که کدامیک (پزشک یا نانوا) دانش تشخیص غذای خوب از بد را دارد، پزشک از گرسنگی بمیرد."
اکنون دو هزار و پانصد سال جلو میآییم و به قرن بیستم میرسیم و نگاهی به کارهای جامعهشناس آلمانی "ماکس وبر" میاندازیم. وبر که یکی از بنیانگذاران جامعهشناسی است، مفهوم "رهبری کاریزماتیک" را مطرح کرد- "ویژگی خاص در شخصیت فرد که بهواسطه آن از اشخاص عادی متمایز میشود و به چشم انسانی فوقالعاده و دارای قدرت و استعداد استثنایی دیده میشود." رهبران کاریزماتیک الهامبخش ازخودگذشتگی و صمیمیت میشوند و به چشم حامیان شخصیتهایی پیامبرگونه جلوه میکنند. مفاهیم وبر استدلالهای ناقص افلاطون را کامل میکند. مستبد نوظهور هاله نورانی ویژه و تقریباً جادویی دارد. مریدانش باور دارند که او معجزه میکند و زندگیهایشان از اینرو به آن رو خواهد شد. اما این اتفاق چگونه رخ میدهد؟ چه چیز سبب میشود مردم دارای عقل و منطق چنین دیدگاههای خطرناک و غیرمعقولی را باور کنند؟ برای توضیح آن باید به لایههای عمیقتری برویم.
دقیقاً درزمانی که وبر در برلین بر تئوری کاریزما کار میکرد، "زیگموند فروید" در وین نیز درگیر ایدههای مشابه بود. نظریههایش را در کتابی به نام "روانشناسی تودهای و تحلیل اگو" توضیح داده است (1921). روانشناسی تودهای بر مکانیسم روانیِ تبعیت و فرمانبرداری تمرکز میکند. این کتاب نیز مانند دیگر اثرات فروید نثری پیچیده دارد، اما دو نکته در این کتاب برجستهاند. اول اینکه فروید استدلال میکند افرادِ شیفتهی رهبران مستبد آنها را در ذهن خود ایدئال میکنند. رهبر بهعنوان انسانی قهرمان و مثالزدنی و مبرا از هرگونه خطا دیده میشود. دوم اینکه فروید معتقد است پیروانْ رهبر مستبد را جایگزین "ایده آل نفسانی" میکنند و از این طریق با او خویشتن پنداری درند. ایدئال نفسانی درواقع تصویر ذهنی فرد از ارزشهای اصلی است. این تصویر متشکل از عقاید درست و غلط، امور اجباری و امور غیرمجاز است. ایدئال نفسانی قطب نمای اخلاقی ماست: درواقع همان وجدان افراد. رهبر مستبد با گرفتن جای ایدئال نفسانی، به وجدان مریدانش تبدیلشده و صدای او صدای وجدان مردم میشود؛ یعنی خواستههای خوب و بد رهبر.
نظریه فروید بهخوبی با آنچه در آلمان به رهبری هیتلر اتفاق افتاد مطابقت دارد. مثلاً "آلفونز هک" را در نظر بگیرید. او بهعنوان یک نوجوان عضو انجمن "جوانان هیتلر" بود. مورخی به نام "کلودیا کانز" در کتابش به نام "وجدان نازیها" (2003) نوشته زمانی که نازیها برای دستگیری یهودیها به روستایش آمدند و همه آنها ازجمله بهترین دوستش "هینز" را بردند، با خود نگفت ‘چه اقدام وحشتناکی’. در عوض تحت تأثیر تبلیغات ضد یهودی و "خطرات یهودیان" گفت: "چه بد که هینز یهودی است." آلفونز در ایام بزرگسالی گفت: "دستگیری آنها را بهعنوان اقدامی عادلانه پذیرفته بودم."
حس همدلی و خویشتن پنداری مردم با رهبر مستبد یک پیامد مهم دیگر نیز دارد. مریدان یکدیگر را بهعنوان بخشی از یک "جنبش" میبینند که ادغام با مجموعهای قدرتمند و کامل را تجربه میکند. این حس مسمومکننده اتحاد و تبعیت منفعت شخصی از هدفی والاتر، یکی از اجزای مهم نظام اقتدارگرایانه است. این مسئله در ادبیات نظام استبدادی مانند رایش سوم کاملاً مشهود است. در آلمان نازی ایدهی ارزش انسان تنها بهعنوان وسیلهای برای قوم و کشور بهشدت فراگیر بود و معتقد بودند وظیفهی انسانها در قبال این هدف بزرگ، منافع و خواستههای شخصی را مغلوب میکند. به کودکان آلمانی دستور دادهشده بود خون خود را پاک نگاهدارند، یعنی از ازدواج با نژادهای دیگر خودداری کنند. به آنها گفته میشد که خونشان به آنها تعلق ندارد، بلکه به نژاد آلمانی تعلق دارد و از این طریق میتوانند زندگی ابدی داشته باشند.
مشارکت در نظامهای استبدادی بدون تردید با مسائل فرعی مذهبی همراه است. این شامل تسلیم شدن در برابر قدرت بالاتر و برهم زدن مرزهای رضایت شخصی برای دستیابی به خلوص است. آنها زندگی ابدی، تولد دوباره و رستگاری را تبلیغ میکنند. مورخی به نام "لارنی ریز" ماهیت نیمه مذهبی ظهور هیتلر را در کتاب "کاریزمای تاریک آدولف هیتلر" (2012) توصیف میکند:
"سفر هزاران آلمانی برای بیعت با هیتلر به خانهاش در "برشتس گادن"، انبوهی از تقاضانامهها و نامههای شخصی به هیتلر، نماد شبهمذهبی راهپیماییهای نورنبرگ و تعلیم به کودکان آلمانی که هیتلر "فرستاده خدا" است، همه گواه بر آن است که هیتلر به چشم مردم یک سیاستمدار معمولی نبود و برایشان مانند پیامبری مقدس بود."
حال با در نظر داشتن گفتههای فوق بهتر است نگاهی به کتاب "آینده یک پندار" (1927) از فروید بیندازیم. بااینکه این کتاب عموماً درباره روانشناسی دینی است، اما بیتوجهی به متن و محتوای سیاسی آن اشتباه است. فروید در سال 1926 در یک مصاحبه گفت:
"زبان من آلمانی است. فرهنگ و دستاوردهایم آلمانی است. من خود را ازلحاظ فکری آلمانی میدانستم، تا اینکه متوجه رشد یهودستیزی در آلمان و اتریش شدم. از آن زمان ترجیح دادم خود را یهودی بنامم."
یکی از توهماتی که در متن کتاب به آن اشاره میکند این است: "نژاد ژرمن تنها نژاد قادر به فرهنگ و مدنیت است."
در آن زمان جبهه سیاسی اتریش بین جبهه راست سوسیالیستهای مسیحی (که بخش نظامیاش توسط فاشیستهای ایتالیا تأمین مالی میشد) و سوسیالدموکراتهای چپگرا (با یگانی مسلح به نام "شوتزبوند") تقسیمشده بود.
تنشها میان این دو گروه در 15 ژوئیه 1927 بالا گرفت. در این زمان چپگرایان تظاهرات اعتراضی گستردهای ترتیب دادند و سعی کردند دانشگاه وین را اشغال کنند که تنها چند دقیقه با کاشانه فروید فاصله داشت. جمعیت گستردهای هم روبروی دادگاه عالی اتریش جمع شده بودند (حدود بیست دقیقه فاصله با کاشانه فروید) که ساختمان را به آتش کشیدند. پلیس به معترضان تیراندازی کرد و سه ساعت بعد، جنازه هشتادونه معترض و پنج پلیس روی زمین افتاده بود. آن روز و دو روز بعدش به "روزهای وحشت" معروف شد. برای روشنفکران وین مانند فروید، خطر سیاستهای اقتدارگرایانه بسیار نزدیک بود.
فروید نیز چون دیگر فلاسفه آلمانی مانند "لودویگ فوبرباخ" و "کارل ماکس" سر سازگاری با اعتقادات مذهبی ندارد، اما به نکتهای منحصربهفرد اشاره داشت: او اثبات کرد آنچه توهمات را از غیر توهمات تمیز میدهد، درست یا غلط بودن آنها نیست. این اعتقادات معمولاً غلط هستند، اما گاهی درست از آب درمیآیند. فرض کنید یک بلیت لاتاری خریدید زیرا آن روز حس محکمی به شما میگفت حتماً برنده خواهید شد. و فرض کنید واقعاً لاتاری را ببرید. بااینکه باور پیروزی در شما واقعی بوده، اما بازهم یک توهم فرویدی محسوب میشود.
حتی قانعکنندهترین خیالات نیز در دسته توهمات قرار میگیرند. خیالات همان توهماتی هستند که هم اشتباهاند و هم به دلیل آمال متعددی که به آنها قدرت میدهند، در برابر تجدیدنظر عقلانی مقاوماند. او دراینباره نوشت: "تحقق قدیمیترین، قویترین و ضروریترین آرزوهای بشر. راز قدرت آنها در قوت و دوام این آرزوها نهفته است."
میان تحلیل فروید از انگیزه مذهبی و نیروهای روانشناختی در حوزه سیاست، ارتباطهای مشخصی وجود دارد. سیاست پاسخی روشن به آسیبپذیری انسان است. عمقترین امیدها و ترسهای ما در عرصه سیاسی نفوذ میکنند شور و هیجان وافر و مقاومت در برابر استدلال منطقی آنها را در گروه توهمات فروید قرار میدهد.
اگر مذاهب تنها برای تحقق آرزوها و آمال بودند، همهجا خوشی و شادی برقرار بود. اما اینگونه نیستند. وعده شیرین بهشت تنها در برابر تهدید جهنم معنا پیدا میکند، و رستگاری نیاز به چیزی دارد که انسانها از آن نجات یابند، حتی به قیمت ریاضت، رنج، شکنجه و مرگ. همین مسئله درباره قدرت سیاسی استبدادی نیز حاکم است. همهچیز خوب و خوش و شیرین نیست، بلکه زهرآلود و مسموم است.
برای بررسی این بُعد تاریک از ذهنیت اقتدارگرایانه، به روانکاوی به نام "راجر مانی کایرل" مراجعه کنیم که در یک خانواده اشرافی انگلیسی زاده شد. در سن هجده سالگی وارد "یگان پروازی پادشاهی بریتانیا" شد تا در جنگ جهانی اول پرواز کند. هواپیمایش در سال 1917 در فرانسه سقوط کرد و درنتیجه حرفه نظامیاش به پایان رسید. پس از جنگ در دانشگاه کمبریج در رشته ریاضیات و فیزیک ثبت نام کرد. اما خیلی زود به فلسفه تغییر رشته داد. مانند بسیاری از متفکران حاضر در کمبریج، او نیز به روانکاوی علاقهمند شد. در سال 1922 به وین سفر کرد تا با "موریتس شلیک" (پایهگذار حلقه وین) مطالعات دکترا را تکمیل کند و با فروید به تجزیهوتحلیل روانکاوی بپردازد. پس از بازگشت به انگلیس در سال 1926، یک دکترای دیگر در انسانشناسی گرفت و درنهایت به روانکاو تبدیل شد.
در سال 1932، به دعوت دوستش "آرتور ینکن" (سیاستمداری که بعدها براثر بمبی که نازیها در هواپیمایش کار گذاشتند به قتل رسید) به برلین سفر کرد. ینکن او را به گرد همآیی حزب نازی برد که در آنهم "یوزف گوبلس" و هم هیتلر سخنرانی کردند. مانی کایرل از آنچه دید و شنید بهتزده و پریشان شد و سعی کرد با تحلیل سخنرانیها و واکنشهای جمعیت از دیدگاه روانکاوی دیدههایش را تعبیر کند. نتیجهاش مقاله "روانشناسی تبلیغات" (1941) بود.
زمانی که کایرل به آلمان سفر کرد شدیداً تحت تأثیر روانکاو انگلیسی "ملانی کلاین" بود. کلاین معتقد بود تمام انسانها با ترسهای عمیقی به نام "اضطراب روانی" مواجهاند. باور داشت که این اضطرابها و پاسخ فرد به آنها تعیینکننده بخش عمدهای از رفتار انسان هستند. در نظریه کلاین اضطراب روانی دو شکل اولیه دارد: اضطراب پارانویایی که ترس آزار از جانب نیروهای شرور و لایزال است؛ و دیگری اضطراب افسردگی است که به حس گناه برای نابود کردن ارزشها و علایق یک فرد گفته میشود. کلاین از رفتاری به نام "دفاع دیوانهوار" نیز سخن گفت که انکار ناتوانی و وابستگی به دیگران با تکیهبر توهمات قدرت، عظمت و خودکفایی است و با رفتارهایی مانند کنترل و تحقیر دیگران ابراز میشود.
کایرل از الگوی کلاین برای درک قدرت کلامی نازیها استفاده کرد. او نتیجه گرفت که هیتلر و گوبلس چیزی مشابه با جنون را به مخاطبانشان القا میکنند و به آن برای رسیدن به اهداف سیاسی خود شکل میدهند. او نوشت:
"خود سخنرانیها بهتنهایی قابلتوجه نبودند. اما جمعیت حاضر فراموشنشدنی بود. به نظر میرسید مردم بهتدریج فردیت خود را از دست میدادند و در هیولایی نهچندان هوشمند اما بسیار قدرتمند ذوب میشدند... این تأثیر در دست فرد پشت بلندگو بود."
کایرل با تماشای هیتلر و گوبلس به این نتیجه رسید که برای تأثیرگذاری تبلیغات سیاسی، مبلغ باید در مخاطبان خود حس ناچاری و ضعف (سم) ایجاد کند و سپس راهحلی جادویی (شیرینی) ارائه دهد. ابتدا مخاطبان را افسرده میکنند تا حس کنند چیزی بسیار با ارزش و خوب را از دست دادهاند. مردم بهزانو درآمدند. آنها احمق بودند و به سرنوشت مردم آلمان خیانت کردند. همانطور که کایرل توصیف کرد: "برای ده دقیقه از رنجهای آلمان از زمان جنگ شنیدیم. هیولای ناطق در حس ترحم به خود غرق شده بود."
دومین گام شناسایی و معرفی برخی اقلیتها و گروههای خارجی بهعنوان عاملان بدبختی و رنج است. آنها نیروهای شیطانی هستند که ما را از درون و بیرون متلاشی میکنند. کایرل نوشت:
"سپس در ده دقیقه دوم هولناکترین تهدیدها علیه یهودیان و سوسیالدموکراتها بهعنوان دلیل اصلی رنج مردم را شنیدیم. ترحم به خود جایش را به نفرت داد."
گام سوم ارائه راهحلی دیوانهوار برای ترس از درماندگی است:
"ترحم به خود و نفرت کافی نبودند. باید بیم و هراس ایجاد میشد... بنابراین سخنرانان از سرزنش و توبیخ به خودستایی پرداختند. با پیشرفتهای کوچک حزب شکستناپذیر شده بود. هر شنونده بخشی از این قدرت مطلق را در خود حس میکرد و به جنون جدیدی میرسید. این مالیخولیای القاشده ابتدا به پارانویا و سپس به خودبزرگبینی تبدیل میشد."
مرحله نهایی و اوج اجرای هیتلر دعوت به اتحاد بود، که به عقیده کایرل برای موفقیت تبلیغات مستبدانه حیاتی است. زیرا اگر رهبر مستبد چیزی جز خشم رعدآسا برای ارائه نداشته باشد، نمیتواند در غالب خدا گونه باقی بماند. هیتلر پس از موج مثبت پایان سخنرانی، وعده بهشت در زمین را داد. البته این بهشت تنها برای آلمانها و نازیها بود. هرکس در خارج از این حلقه یک اجنبی و لایق تنفر محسوب میشد."
گرچه نظریههای کایرل از مشاهده سخنرانیهای نازیها سرچشمه گرفت، اما بدین معنا نیست که تحلیلهایش تنها مختص به نازیها است. خبرنگاری به نام "گویین گیلفورد" در مبارزات انتخاباتی سال 2016 آمریکا در بسیاری از گردهماییهای دونالد ترامپ شرکت کرد و از مشاهدات خود برای آزمایش نظریههای کایرل استفاده کرد. او در مقالهای جذاب که در مجله آنلاین "کوارتز" چاپ شد نوشت: "از تمام مشاهداتم در گرد همآییهای ترامپ یادداشتبرداری کردم. تقریباً تمام پاراگرافها با مشاهدات کایرل همخوانی دارد."
تحلیل و روانکاوی چنین رهبرانی چه درست باشد و چه غلط، مسئله مهم این است که به این تحلیلها نیاز داریم تا منشأ روانشناختی تمایل به این رهبرها مشخص شود. درک جذابیت توهمات استبدادی میتواند به ما در مبارزه با آن کمک کند.
منبع: aeon